md.appm50.ir

کد خبر: ۲۹۵۷۹۰
تاریخ انتشار : ۲۸ شهريور ۱۴۰۳ - ۲۰:۳۷

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت (چشم به راه سپیده)

 
 
ای غایب از نظر
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی‌هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ‌ای بی‌وفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت
حافظ شیرازی رحمهًْ‌الله علیه 
نکند منتظر مردن مایی آقا!
زلف شب را به سراپای سحر می‌ریزم
تا خود صبح به راه تو قمر می‌ریزم
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش موج تماشا زده است
جمعه را سرمه کشیدیم مگر برگردی
با همان سیصدو دل تنگ نفر برگردی
زندگی نیست ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد
از دل تنگ من آیا خبری هم داری
آشنا پشت سرت مختصری هم داری
منتی بر سر ما هم بگذاری بد نیست
آه، کم چشم به راهم بگذاری بد نیست
نکند منتظر مردن مایی آقا!؟
منتظرهات بمیرند میایی آقا!؟
من بجز تو به کسی جان بدهم ممکن نیست
به اجل مهلت جولان بدهم ممکن نیست
به نظر می‌رسد این فاصله‌ها کم شدنیست
غیر ممکن‌تر از این خواسته‌ها هم شدنیست
دارد از جاده صدای جرسی ِآید
مژده‌ای دل مسیحا نفسی می‌آید
چون قرار همه با حضرت آقا جمعه‌ست
همه ی دل خوشی هفته ما با جمعه‌ست
منجی ما به خداوند قسم آمدنی‌ست
یوسف گم شده‌ای اهل حرم آمدنی‌ست
مصطفی صابر خراسانی
صبح عاشقان
به چشمانت که تا رفتي ز چشمم بي‌خور و خوابم
به ابرويت که من چون زلف تو پيوسته در تابم
به جان عاشقان يعني لبت کامد به لب جانم 
به خاک پاي تو يعني سرم کز سر گذشت آبم
به خاک کعبه کويت، به حق حلقه مويت
که ممکن نيست کز روي تو هرگز روي برتابم
به صبح عاشقان يعني رخت کز مهر رخسارت 
نه روز آرام مي‌گيرم نه مي‌گيرد یشب خوابم
به ديدارت که تا بينم جمال کعبه رويت
 محال است اينکه  هرگز  سر فرود  آيد  به  محرابم
سلمان ساوجي
خدا می‌داند 
دل به سوداي تو بستيم خدا مي داند 
وز مه و مهر گسستيم خدا مي‌داند
ستم عشق تو هر چند کشيديم به جان 
ز آرزويت ننشستيم خدا مي‌داند
با غم عشق تو عهدي که ببستيم نخست 
بر همانيم که بستيم خدا مي‌داند
خاستيم از سر شادي و غم هر دو جهان 
با غمت خوش بنشستيم خدا مي‌داند
به اميدي که گشايد ز وصال تو دري 
در دل بر همه بستيم خدا مي‌داند
ديده پر خون و دل آتشکده و جان بر کف 
روز و شب جز تو نجستيم خدا مي‌داند
دوش با «شمس» خيال تو به دلجويي گفت 
آرزومند تو هستيم خدا مي‌داند
شمس مغربي
با صد هزار ديده تماشا کنم ترا
کي رفته اي ز دل که تمنا کنم ترا؟
کي بوده ‌اي نهفته که پيدا کنم ترا؟
غيبت نکرده ‌اي که شوم طالب حضور
پنهان نگشته اي که هويدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدي که من
با صد هزار ديده تماشا کنم ترا
چشمم به صد مجاهده آئينه ساز شد
 تا من به يک مشاهده شيدا کنم ترا
بالاي خود در آئينه چشم من ببين 
تا باخبر ز عالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دير بگذري 
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم ترا
خواهم شبي نقاب ز رويت برافکنم 
خورشيد کعبه ماه کليسا کنم ترا
طوبي و سدره گر به قيامت بمن دهند
يکجا فداي قامت رعنا کنم ترا
زيبا شود به کارگه عشق، کار من 
هرگه نظر به‌صورت زيبا کنم ترا
رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا
فروغي بسطامي